جناب بوم نقاشی

شعر طنز و نطنز - با آثاری از خودم و دیگر هیچ

جناب بوم نقاشی

شعر طنز و نطنز - با آثاری از خودم و دیگر هیچ

خنده منطقی

بچه ها با اشاره خندیدند، بر من بی قواره خندیدند

وصله های کت مرا دیدند، بر کت پاره پاره خندیدند

کودکان کفر من سر آوردند، چونکه لب را به خنده وا کردند

تا به بنده نظاره افکندند، در پس هر نظاره خندیدند

تا نمایم به زعم خود تدریس، در خروش آمدم که: « ساکت، هیس

بسه دیگر چقدر می خندید؟ خنده را از چه گشته اید حریص؟

این کلاس است و درس باید خواند، باید از خویشتن هوس را راند

هرکه از درس مانده است درماند، بر شما واجب آمد این تشخیص

هرکه از درس و مدرسه  ترسید یا که بر علم و درس می خندید

 جای تحصیل خورد یا خوابید، بنگریدش کنون کجا برسید

ولی هر کس  چو من به دانشگاه ز علوم زمانه شد آگاه

بنگریدش به چشم خود گه گاه که چگونه به علم خود بالید»

یکی از کودکان بازیگوش پا شد از جای خود، اجازه گرفت

گفت «بابای من سواد نداشت ولی هم خانه هم مغازه گرفت

پنج دکتر وکیل او گشته بعد یک شب که زیر و رو گشته

شما دیشب کتت رفو گشته؟؟! بابا دیشب عروس تازه گرفت»

بچه ها چونکه اهل تشخیصند، چون سرانجام هر دو را دیدند

درس امروز را که بشنیدند تا بدانم که خوب فهمیدند

  که چه کس این میان خطا کرده، چه کسی عمر خود فنا کرده

نگهی قامت مرا کرده، همه با هم دوباره خندیدند!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد